عجل علی ظهورک

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

سرزمین زیبای من قسمت دوم

13 مهر 1396 توسط سميه الماسي

​✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن

✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے

🌹قــسـمـت دوم

(قــانـون ســال 1990)

سال 1967 … پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ … قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت … ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد … و سال 1990 … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد … هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … .

برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند … اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی …

سال 1990 … من یه بچه شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … توی مزرعه کار می کردم … با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود … آب و غذای چندانی به ما نمی دادند … توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم … اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد …

اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت … برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد … برق خاصی توی چشم هاش می درخشید … برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم … با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد …

- بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم … طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … .

مادرم با بی حوصلگی و خستگی … ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … .

- فکر کردم چه اتفاقی افتاده … حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده … من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه …

چشم های پدرم هنوز می درخشید … با اون چشم ها به ما خیره شده بود … نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .

ادامــه دارد….

 نظر دهید »

سرزمین زیبای من

13 مهر 1396 توسط سميه الماسي

​✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن

✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــی

🌹قــسـمـت اول 

(سـرزمـیـن زیـبــاے مــن)

استرالیا … ششمین کشور بزرگ جهان … با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف …

یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و …

در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی… عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد… آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی … هم نوا با سرود ملی بخوانی … باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … .

این تصویر دنیا … از سرزمین زیبای من است … اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی … تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی … یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد … یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری … هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی …

بومی سیاه استرالیا … موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است … موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد … .

در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند … مهم نبود که هستی … نام و سن تو چیست … نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند … شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد … نامت را جایی ثبت نمی کردند … مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند … سرزمین زیبای من…

ادامه دارد……📌👇👇

 نظر دهید »

پندانه

13 مهر 1396 توسط سميه الماسي

📌🔹روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.

🔸روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟»

🔹ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»

🔸مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.

🔹بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»

🔸ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.

🔹ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.

🔹قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»

⁉️به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟

💠 ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم.

🔺گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید.

🔺برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد.

🔅 درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.

 نظر دهید »

طلب شهادت کن

13 مهر 1396 توسط سميه الماسي

🌹” از خداوند درخواست شهادت کن “

اگر خداوند فرمود که:

لیاقت شهادت را نداری.. بگو:

مگر آنچه را که تا به حال به من داده ای لیاقتش را داشته ام؟

کدامین نعمتت را لایق بوده ام که حالا برای این لیاقت داشته باشم؟

مگر تو تا به حال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟
” شهادت ” را هم به باقی داده هایت ببخش..

🌹اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک🌹

 نظر دهید »

سلام علی آل یاسین

04 اردیبهشت 1396 توسط سميه الماسي

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

عجل علی ظهورک

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس