خدایا تو می بینی
داستانی عجیب از آیت الله حائری و مامور ساواک:
یکبار که مرا به شکنجهگاه بردند دستهایم را از پشت بستند و کیسهای از شن را هم به آن آویختند و مرا روی یکپا نگه داشتند و شکمم را نیشگون گرفتند.
من در این حال گفتم: خدایا تو میبینی! وقتی مأمور شکنجه آقای رضوانی که با عدهای من را تماشا میکرد این جمله را شنید، پرسید چه گفتی؟ من آن جمله را تکرار کردم. او همراهانش را از شکنجهگاه بیرون کرد و شلاقی را که در دست داشت به گوشهای پرت کرد و خود را روی مبلی که در آنجا بود انداخت و با سرافکندگی گفت: تف بر این نانی که ما میخوریم! سپس دستبند را باز کرد و از من عذر خواست. از آن به بعد از مریدان من شد و از آن پس هرگاه دستگیر یا زندانی میشدم به من توجه .🔶🔶