عجل علی ظهورک

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

بیمه امام زمان عج

23 آبان 1396 توسط سميه الماسي

‍ ‌ ﷽
🍃بیمه امام زمان بشید به راحتی 🍃

✍توصیه های آیت الله بهجت:
برای دوری شیطان

🌱تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان
🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان
🌱برمیخیزی بگو:یاصاحب الزمان

🍂🍃صبح که از خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام زمانت شروع کن وبگو “آقاجان”
دستم به دامانت خودت یاری ام کن،

🍃🍂شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان” بعد بخواب

✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد شیطان👹 دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،
دیگر نمیتوانی گناه کنی
دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی….
‌

✨برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج صلوات✨

 نظر دهید »

یار امام زمان عج

21 آبان 1396 توسط سميه الماسي

بسم الله النور
ا💞🕊🔑 #نکات_کلیدی_کوتاه
♻️هر یک از شما شیعیان می توانید در زمره بهترین اصحاب #امام_زمان باشید. فقط یک مقدار همت می خواهد.

اصحاب امام زمان به کوه بزنند، کوه را از میان بر می دارند! اینقدر محکمند نه اینکه انسان به یک نامحرم می رسد وا برود!!! ♻️

✅استاد حاج آقا زعفری زاده

ا💓🍃🕊
ا🌸🍃🌺🕊
ا💜🌿🌺🍃🕊
ا💖💜🌸🌸🍃🕊
ا💓🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃

 نظر دهید »

می دانم توبه ام را قبول میکنی

20 آبان 1396 توسط سميه الماسي

#دلنوشته
مولای من!
از کجا آغاز کنم؟
از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسل‌های گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟
از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را می‌آزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی می‌‌کنند؟

از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ می‌کشند که حتی دوستانت را از ظهورت می‌ترسانند؟

از آنها که بر طبل نومیدی می‌کوبند و زمان ظهورت را دور می‌پندارند؟

از خود آغاز می‌کنم که هرکس از خود شروع کند، امر فَرَج اصلاح خواهد شد.

می‌خواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشته‌های پر از غفلتم، کریمانه چشم می‌پوشی؛

می‌دانم توبه‌ام را قبول می‌کنی و با آغوش باز مرا می‌پذیری.

من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی… العفو… العفو…. .

🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊

 نظر دهید »

باران های بی روضه 

17 آبان 1396 توسط سميه الماسي

#دلنوشته

⚫️باران های بی روضه
در بین راه به دخترکان قد و نیم قد، گل سر هدیه می دهند…
چادر زنان خاکی شده و به زمین می کشد.
التماس ما می کنند که به موکب شان برویم و از آب و غذای آنها بخوریم. عزت و محبت فوران کرده.

جاده اما هموار و بی خار و سنگ است.
:|
برادران تلاش می کنند حریم خواهران حفظ شود….
:(

دختربچه ها شاد و خرم از دوش عموی جوانشان پایین را نظار می کنند…
😭

عراقی های مهربان بر زخم تاول پا مرهم می‌گذراند و می بوسند…
:(
به شیرخواره من هم تند تند آب تعارف می کنند….
😭😭😭

خلاصه ما اینجا بی روضه می باریم……

⚫️⚫️⚫️☑️

#اربعین

#ارسالی_از_کربلا

#آقای_طلبه ❤️

 نظر دهید »

معامله با خدا

16 آبان 1396 توسط سميه الماسي

✨#داستان_شب ✨
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند…)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!…

اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما…

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان…
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد
گفتم: این چیست؟
گفت: “باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: “از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم…

گفتم: “چه شرطی؟”
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا درقرآن کریم وعده داده است که ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند:
من جاء بالحسنة فله عشر امثالها.

🌸🍃🌼🌸🍃🌼

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

عجل علی ظهورک

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس