سرزمین زیبای من (ققسمت ششم)
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ششـــم
(آزمــایشــــگاه)
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود …
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .
سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …
کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …
یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
ادامــه دارد….