ظهور
👤 استاد رائفی پور:
🔸باید شیعه تربیت بشود وگرنه ظهوری در کار نیست.
✅ باید مقدمات ظهور را فراهم کنیم، مهمترین شرط ظهور آگاهی مردمه…
👤 استاد رائفی پور:
🔸باید شیعه تربیت بشود وگرنه ظهوری در کار نیست.
✅ باید مقدمات ظهور را فراهم کنیم، مهمترین شرط ظهور آگاهی مردمه…
مرحوم علامه مجلسی در بحارالانوار می نویسد: به خط بعضی از بزرگان دیدم که از دست خط مرحوم شهید اوّل چنین نقل کرده است:
ابوالحسن فارسی گفت: من زیاد به زیارت اباعبدالله الحسین علیه السلام می رفتم؛ اما مالم کم شد و جسمم ضعیف گشت و لذا زیارت حضرتش را ترک کردم. در خواب رسول خدا صلّی الله علیه وآله را به همراه حسنین علیهماالسلام دیدم. از کنار آنها عبور می کردم که حسین بن علی علیه السلام عرض کرد: ای رسول خدا، این مرد زیاد به زیارت من می آمد، امّا دیگر نمی آید. رسول خدا صلّی الله علیه و آله به من فرمود: آیا تو زیارت حسین را رها کرده ای؟ عرض کردم: هرگز من مولای خویش را رها نمی کنم، ولیکن ضعیف و پیر شده و مالم نیز کم شده است و لذا زیارت نمی روم. فرمود: هر شب بر بام خانه ات برو و با انگشت اشاره به سوی قبر حسین بن علی اشاره کن و بگو:
«السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ عَلَی جَدِّکَ وَ أَبِیکَ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ عَلَی أُمِّکَ وَ أَخِیکَ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ عَلَی الْأَئِمَّهِ مِنْ بَنِیکَ، السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ الدَّمْعَهِ السَّاکِبَهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ الْمُصِیبَهِ الرَّاتِبَهِ، لَقَدْ أَصْبَحَ کِتَابُ اللَّهِ فِیکَ مَهْجُوراً، وَ رَسُولُ اللَّهِ فِیکَ مَحْزُوناً، وَ عَلَیْکَ السَّلَامُ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ.
السَّلَامُ عَلَی أَنْصَارِ اللَّهِ وَ خُلَفَائِهِ، السَّلَامُ عَلَی أُمَنَاءِ اللَّهِ وَ أَحِبَّائِهِ، السَّلَامُ عَلَی مَحَالِّ مَعْرِفَهِ اللَّهِ، وَ مَعَادِنِ حِکْمَهِ اللَّهِ، وَ حَفَظَهِ سِرِّ اللَّهِ، وَ حَمَلَهِ کِتَابِ اللَّهِ، وَ أَوْصِیَاءِ نَبِیِّ اللَّهِ، وَ ذُرِّیَّهِ رَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ».
پس آنچه می خواهی درخواست کن که همانا زیارت تو از نزدیک و دور قبول می شود.
#امام_حسین
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🔷 همهى آحاد مردم بايد وظيفهى امر كردن به كار خوب و نهى كردن از كار بد را براى خود قائل باشند.
🔶 اين، تضمينكنندهى حيات طيبه در نظام اسلامى خواهد بود.
🔶 ۱۳۶۸/۱۰/۱۹
#امام_خامنه_ای
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
😳 مردم! من شما را به جای توحید به شرک دعوت میکنم‼️
🔸 مرحوم شیخ جعفر شوشترى، یک روز رفت بالاى منبر و گفت: ایها الناس! همه پیغمبران آمدهاند شما را به توحید دعوت کردهاند، من آمدهام شما را به شرک دعوت مىکنم. بعد گفت: همه پیغمبران آمدهاند گفتهاند فقط خدا را بپرستید، فقط براى خدا کار کنید، من مىگویم یک کمى هم براى خدا کار کنید، یعنى همه کارهایتان خالصانه براى غیر خدا نباشد.
🔹انسان در برخى از کارها خدا را وسیله قرار مىدهد براى خواستههاى نفسانى خودش. این گونه کارها و لو در آن «خدا» وسیله است و هدف نیست امّا باز یک نوع رفتن به در خانه خداست؛ مىروم به در خانه خدا امّا براى مشکلات دنیا.
🔸شک ندارد که این خودش نوعى شرک است، یعنى پرستشى است که خدا از هدف بودن خارج، و وسیله شده است براى خواسته نفسانى. ولى خداوند متعال این نوع شرکها را که شرکهاى خفىّ است به نوعى از انسان مىپذیرد، یعنى همان چیزى را که انسان مىخواهد به او مىدهد.
🔹در آخرت هم همینطور است. اگر انسان عبادت را انجام بدهد براى خواستههاى اخروى، خداى متعال همان خواستههاى اخروى را به او مىدهد، امّا این، عبادت به معناى واقعى عبادت و پرستش خدا که خدا پرستش شده باشد نیست.
🔸خدا آن وقت پرستش شده است که خدا براى خود خدا پرستش شده باشد، یعنى پرستش حقیقى و اخلاص حقیقى فقط و فقط آن است.
📗 استاد مطهری، فطرت، ص۱۹۵-۱۹۳ (با تلخیص)
#کلام_استاد
✅#رسانهی_تبیین_باشیم. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2137587722C603b2cd06b
داستانی عجیب از آیت الله حائری و مامور ساواک:
یکبار که مرا به شکنجهگاه بردند دستهایم را از پشت بستند و کیسهای از شن را هم به آن آویختند و مرا روی یکپا نگه داشتند و شکمم را نیشگون گرفتند.
من در این حال گفتم: خدایا تو میبینی! وقتی مأمور شکنجه آقای رضوانی که با عدهای من را تماشا میکرد این جمله را شنید، پرسید چه گفتی؟ من آن جمله را تکرار کردم. او همراهانش را از شکنجهگاه بیرون کرد و شلاقی را که در دست داشت به گوشهای پرت کرد و خود را روی مبلی که در آنجا بود انداخت و با سرافکندگی گفت: تف بر این نانی که ما میخوریم! سپس دستبند را باز کرد و از من عذر خواست. از آن به بعد از مریدان من شد و از آن پس هرگاه دستگیر یا زندانی میشدم به من توجه .🔶🔶
🌺🌸🌹💖🌹🌸🌺
☄ قلب ها را از کینه پاک کنیم ☄
روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد …
🌷🌷
🌷🌺🍁🍀
🌹 یا #صاحب_الزمان….
بیا دلم بیقرار آمدنت شده
این بار سخت گرفتار آمدنت شده
این در میزنم به امید وصال تو مولا
در باز کن، گداست، ندار آمدنت شده
آقا بیا که دلم اسیر و مبتلاست
عمریست که بیمار آمدنت شده
شبها و روزهایم دلگیرتر شدن
از بس چشم من بیدار آمدنت شده
زبان سخن ندارم که بگویم چون میثم
دیریست، سرم به نخل دار آمدنت شده
حسرت به دلم ماند یک لحظه دیدارت
آقا، خزان رفت، فصل بهار آمدنت شده.
🌷 🌷🌺🌷🌹
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّـــکَ الفَــــرَج 🌷
🌻 بیست جمله کوتاه و ناب 🌻
1- خوشبختی خانه در خدا پرستی است.
2- عزت خانه در دوستی است.
3- ثروت خانه در شادی است.
4- زیبایی خانه در پاکیزگی است.
5- پاکی خانه در تقوا است.
6- نیاز خانه در معنویات است.
7- استحکام خانه در تربیت است.
8- گرمی خانه در محبت است.
9- صفای خانه درمحبت است.
10- پیشرفت خانه در قناعت است.
11- لذت خانه در سازگاری است.
12- سعادت خانه در امنیت است.
13- روشنایی خانه در آرامش است.
14- رفاه خانه در حرمت و تفاهم است.
15- ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است.
16- سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است.
17- صفت خانه در انصاف و گذشت است.
18- شرافت خانه در لقمه حلال است.
19- زینت خانه در ساده بودن است.
20- آسایش خانه در انجام وظیفه است.
🌷 فواید و آثار انتظار (قسمت.اول)🌷
🌺 بعضى از نا آگاهان چنین پنداشته اند که انتظار مهدى (عج)، ممکن است سبب رکود و عقب ماندگى، یا فرار از زیر بار مسئولیت ها و تسلیم در برابر ظلم و ستم گردد. چرا که اعتقاد به این ظهور بزرگ مفهومش قطع امید از اصلاح جهان قبل از او وحتى کمک کردن به گسترش ظلم و فساد است تا زمینه ظهور آن حضرت فراهم گردد! در صورتى که چنین نیست و انتظار این ظهور بزرگ آثار و برکات بسیار سازنده اى دارد، که در ذیل به چند نمونه اشاره مى کنیم:
1- خوسازى فردى: چنین تحولى قبل از هر چیز نیازمند عناصر آماده و با ارزش انسانى است که بتوانند بار سنگین چنان اصلاحات وسیعى را در جهان به دوش بکشند، و این در درجه اول محتاج به بالاترین سطح اندیشه و آگاهى وآمادگى روحى و فکرى براى همکارى در پیاده کردن آن برنامه عظیم است. تنگ نظریها، کوته بینیها، کج فکریها، حسادتها، اختلافات کودکانه و نابخردانه و بطور کى هر گونه نفاق و پراکندگى با موقعیت منتظران سازگار نیست.
نکته مهم این است که منتظر واقعى، براى چنان برنامه مهمى، هرگز نمى تواند نقش تماشاچى را داشته باشد، باید از هم اکنون حتما در صف انقلابیون قرار گیرد.
ایمان به نتایج و عاقبت این تحول هرگز به او اجازه نمى دهد که در صف مخالفان باشد و قرار گرفتن در صف موافقان نیز محتاج به داشتن (اعمالى پاک) و روحى پاکتر، و برخوردارى از شهامت و آگاهى کافى است.
من اگر فاسد و نادرستم چگونه مى توانم در انتظار نظامى که افراد فاسد و نادرست در آن هیچ گونه نقشى ندارند، بلکه مطرود و منفور خواهند بود، روز شمارى کنم. آیا این انتظار براى تصفیه روح فکر و شستشوى جسم و جان از لوث آلودگى ها کافى نیست؟
ارتشى که در انتظار جهاد اسلامى و آزادى بخش به سر مى برد حتما به حالت آماده باش کامل در مى آید. سلاحى که براى چنین میدان نبردى شایسته است به دست مى آورد و سنگرهاى لازم را مى سازد. آمادگى رزمى افراد خود را بالا مى برد، روحیه افراد خود را تقویت مى کند و شعله عشق وشوق براى چنین مبارزه اى را، در دل فرد فرد سربازانش زنده نگاه مى دارد، ارتشى که داراى چنین آمادگى نیست، هرگز در انتظار به سر نمى برد، و اگر بگوید دروغ مى گوید.
انتظار یک مصلح جهانى به معناى آماده باش کامل فکرى و اخلاقى، مادى و معنوى براى اصلاح همه جهان است. فکر کنید چنین آماده باشى چقدر سازنده است. براى تحقق بخشیدن به چنین انقلابى، مردانى بسیار بزرگ و مصمم و بسیار نیرومند وشکست ناپذیر، فوق العاده پاک و بلند نظر، کاملا آماده و داراى بینش عمیق لازم است.
#ادامه.دارد…
#عجل_علی_ظهورک
🌺
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّـــکَ الفَــــرَج 🌷
✏️ با خدا حرف بزن. گرچه امیدوارم با خدا و خوبان با لب حرف نزنـی و بـا عملـت حرف بزنی.
✏️دست محبت بر سر یتیم بکش و با این کارت به خدا و خوبان بگو من هـم یتیمم، شما هم دست محبتی بر سر من بکشید. به فقیر چیزی بده و با این عملـت بـه خدا و خوبان بگو من هم فقیرم، شما هم به من بدهید.
✏️عیب اشخاص را بپوشان و سترکن و با این کارت به خدا و خوبان بگو من هم عیوبی دارم، شما هم عیوب مرا بپوشانید و ستر کنید.
حتما بخونید. زیباست
🌷 خدایا
به بنده ات گفتی
این میوه ممنوعست
بهش نزدیک نشی!
شد و اولین چیزی که از دست داد حجابش بود
🌷 الهی
از میوه ممنوعه بی حجابی نهی کردی
چون اگه بهش نزدیک شم اولین چیزی که از دست میدم بهشت آرامشمه
آرامش وجود من از این سرچشمه میگیره که مروارید تنم را در صدف پوششم که حجاب هست نهان کنم
🌷 خدایا اگه به سخنت گوش نکنم در تسخیر ابلیس بی حرمتی و ناامنی قرار میگیرم
آنوقت هست که در سرازیری نادانی و پست شدن قرار میگیرم
🌷 یارب
عالم را در پوشش شب قرار دادی
که همه در آن به آرامش برسن
چه آرامشی!
آرامش روح و تن
که آرامش جهان بیرون خلاصه ایست
از آرامش درون. ..
🌷خدایا
چادر من، حجاب من، همان پوشش شب توست که با آن عالم وجودم به آرامش حقیقی میرسد.
🌺🌷🌹
🌺🌷 منتظران ظهور 🌷🌺
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّـــکَ الفَــــرَج 🌷
🌸 نگران نباش
خدا میداند که چقدر سخت تلاش کردهای…
وقتی قلبت مملو از درد است،
وقتی احساس میکنی که زندگیت ساکن
و زمان در گذر است،
خدا انتظارت را میکشد…
وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد و تو ناامیدی،
و ناگاه…
دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد،
و نوری از امید در دلت جرقه زد،
خدا در گوشت نجوا کرده است…
وقتی اوضاع روبهراه میشود
و تو چیزی برای شکر کردن داری،
خدا تو را بخشیده است…
وقتی که اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داد
خدا به تو لبخند زده است…
به یاد داشته باش هر کجا که هستی
و هر احساسی که داری،
خدا آن را میداند…
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔵فواید گوش کردن به اذان
🌹1. شنیدن اذان انسان را از اهل آسمان قرار مى دهد. پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: همانا اهل آسمان از اهل زمین چیزى نمى شنوند مگر اذان
🌹2. شنیدنِ اذان اخلاق را نیکو مى کند، امام على(علیه السلام) مى فرماید: کسى که اخلاقش بد است در گوش او اذان بگویید
🌹3. شنیدن اذان انسان را سعادت مند مى کند.پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) مى فرماید: کسى که صداى اذان را بشنود و به آن روى آورد، نزد خداوند از سعادت مندان است
🌹4. شنیدن اذان سبب دورى شیطان مى شود. رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) مى فرماید: شیطان وقتى نداى اذان را مى شنود فرار مى کند.
🌺🌺🌺
🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️
🔰منبع: محمدى رى شهرى، میزان الحکمه، ج1، ص82.
. همان، ج1، ص84.
مجلسى، بحارالانوار، ج77، ص190، مؤسسة الوفاء.
🌕معنی رزق و روزی واقعی
✳️آیا می دانی نمازت، رزقی است از سوی خداوند؟
🚫چون خیلی از انسان ها اصلا نماز نمی خوانند!
✳️یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است.
🚫چون بعضی ها بیدار نمی شوند.
✳️زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر،رزق است.
✳️زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است.
✳️گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق است.
✳️یکباره یاد امام زمانت می افتی و سلامی به ایشان هدیه می کنی و دلت حسابی تنگ می شود …
🌺رزق واقعی این است… نه ماشین ،نه خونه و نه درآمد!
🌟چون درآمد و ماشین و امثالهم رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد.
🌹اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد..
🌾🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
📙از سخنان آیت الله مجتهدی ره
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم…
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند…
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،
من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی…
💭 گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی، این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی…
بی اختیار این حرف را زدم..
این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست…
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد …
نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..
آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم…
💭 از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام…
هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام …
گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را…
مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود… شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه…
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم ..
💭 بعدها کارهایم روبراه شد ،حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت …
من اما…آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت…
بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،…
خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم …
آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد…
💭 حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد…
حالا فهمیدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد
باید بیشتر مواظب حرفها بود
گاهی_زود_دیر_میشود…:|
💠در محضر #آیت_الله_بهجت💠
✅ استادم سیدعلی قاضی را در خواب دیدم
به او گفتم چه چیزی حسرت شما در دنیاست که انجام نداده اید.
ایشان فرمودند: حسرت میخورم که چرا در دنیا فقط روزی یک مرتبه زیارت عاشورا میخواندم.
🌹وحشتناک ترین لحظه زمانی است که انسان را در سرازیری قبر میگذارند.
شخصی نزد امام صادق(ع) رفت و گفت: من از آن لحظه میترسم. چه کنم؟
امام صادق (ع) فرمودند: زیارت عاشورا را زیاد بخوان.
آن فرد گفت چگونه با خواندن زیارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم.
امام صادق فرمود:
مگر در پایان زیارت عاشورا نمیخوانید، اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود؟
یعنی خدایا شفاعت حسین(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زیارت عاشورا بخوانید تا امام حسین (ع) در آن لحظه به فریادتان برسد
… اگر خواستید قرائت زیارت عاشورا را ترویج کنید براى دیگران ارسال نمایید…
آیت الله سید على قاضى (ره)
#طلبه_که_باشی 👳♀
طلبه که باشی باید همیشه تو میدون جنگ فرهنگی باشی 💪
طلبگی یعنی کاری که برای همه عادی هست رو انجام ندی چون بعضیا بد بین میشن :roll:
طلبگی یعنی همیشه باید حال روحیت خوب باشه و خدایی نکرده جواب کسی رو یکم فقط یکم تند بدی همه آخوندا بد میشن 😒
طلبگی یعنی وقتی با خانومت تو خیابون راه میری هم به خودت تیکه میندازن هم به خانومت:? تو هم بخاطر امام زمان هیچی نمیتونی بگی 🤐
طلبگی یعنی وقتی میری خرید جنس رو گرون تر بهت بفروشن چون آخوندی 🙄
طلبگی یعنی یه زندگی نقلی با حداقل امکانات ولی شیرین چون یه عشق مشترک دارید اونم امام زمانه :)
طلبه که باشی نمیتونی بهترین لباس رو بپوشی، نمیتونی ماشین خوبی سوار بشی، نمیتونی یه رستوران خوب بری چون بعضیا بی دین بودنشون رو میندازن گردن زندگی خوب تو 🙁
طلبگی یعنی سر 10 روز شهریت تموم میشه و کلی میخندی😂:mrgreen:
طلبگی یعنی هیچوقت حق نداری لباست بدون اتو باشه😤👌
طلبگی یعنی کج کردن گوشه تاکسی 🚕 طلبه که باشی جواب ندی میگن پس چرا آخوند شدی؟؟؟ جواب بدی میگن نگاه کن اینم از آخوندشون ☹️
#طلبگی_یعنی_تو_تاکسی_پیرایشگاه_مترو_اتوبوس_خیابون_مسجد_شبکه_مجازی_باید_جوابگو_مردم_باشی 👀
طلبه که باشی گاهی وقتا تیکه میشنوی از دخترای خیابون که حاج آقا نری تو زمین اما همش فدای یه تار موی امام زمان (عج)
#و_هزار_تا_طلبه_که_باشی …
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫
🔉انتشار فقط در گروههای طلبگی🌹
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🍁آیت الله بهاءالدینی(ره) :
💐 تاثیر عبادات با دوری از گناه حاصل می شود. نماز شبی که فقط بیداری و پس از آن گناهان گوناگون، ارزشی ندارد.
⛔️گام اول:مرد مجازی: سلام خواهرم
زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!🤔)
مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط بهعنوان برادرتان درخواستی دارم.
زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش میکنم، بفرمایید!:roll:
مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروهها دیدهام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیدهای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاهها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!:’(
زن مجازی: حرف عجیبی میزنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباطهای آلوده دیگر در امان بمانید؟😐
مرد مجازی: نه اینطور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرفها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانمهای زیادی سعی کردهاند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگیها نجات دادهام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسههای فضای مجازی میگردم!:(
زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده میشوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک میکنم!:evil:
مرد مجازی: اجازه میدهید فقط پیامهای مذهبی برای شما ارسال کنم؟
زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده میکنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمیدهم!😒
مرد مجازی: حتماً! حتماً!…
⛔️گام دوم
مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچکدام از سؤالاتی که از شما میپرسم نمیدهید!
زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد.
مرد مجازی: من هم متأهل هستم.
زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرمآور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زنهای دیگر هستید. ولی من ترجیح میدهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠
مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه میکنید؟😭
⛔️گام سوم
مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی میکنم…
و پاسخ زن مجازی…:)
مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاباند. من قدردان شما هستم!
⛔️گام چهارم:
مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمیدانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگیام لذتبخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید!
و پاسخ زن مجازی…😇
⛔️گام پنجم:
مرد مجازی: ایکاش به خانمم تفهیم میکردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند…
و پاسخ زن مجازی درحالیکه در دلش قند آب میشود…😌
⛔️گام ششم…😌😌
⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️
⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️
….
🔥💔گام آخر:
اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابههای زندگیاش نگاه میکند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس میکند…
:|
همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه میروند اما دیگر کار از کار از گذشته است…
💔💔😓😓
سرمایههای بزرگی را به خاطر چیزی ازدستداده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است…
♨️❌♨️❌💯💯
نویسنده؛
این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازیشده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستانهای واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گامبهگام ما را به نیستی و فنا نزدیک میکند…
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنکَرِ (سوره نور، آیه 21)
✅ حکایت خوبان_شیخ رجبعلی خیاط
💠 خدای عیب پوش…
☘️ یکی ازدوستان شیخ به قصد زیارت شیخ از منزل خارج می شود .
در بین راه اندیشه گناهی به سرش می زند .
به منزل شیخ که می رسد و می نشیند ،شیخ می گوید :فلانی ! در چهره توچه چیزی می بینم ؟
دردل می گوید:// یا ستار العیوب !//
شیخ می خندد و می پرسد :
چه کار کردی آنچه می دیدم محو و ناپدید شد.؟
📔 کرامات شیخ رجبعلی خیاط
💢گناه زَهر است …
🔻جوانی از #آیت_الله_بهجت (ره) ذکری خواست ، ایشان فرمودند : «هیچ ذکری بالاتر و مهم تر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترک گناه نیست» ، یعنی تصمیم داشته باشی اگر خداوند صد سال هم عمر به تو داد ، حتی یک گناه نکنی ؛ همچنان که اگر صد سال عمر کنی ، حاضر نخواهی شد یک بار به اندازه ی تَهِ استکانی زهر بنوشی . حقیقت و واقع گناه هم ، زَهر و سَمّ است .
📕منبع : نفس مطمئنّه ، ص 24
__غسل نشاط کنید__!.
آیت الله مجتهدی:
همیشه مقید به غسل توبه باشید، شاید بعد از آن غسل مردید. غسل نشاط
را هم نیت کنید که وقتی عبادت می کنید نشاط داشته باشید.
دیدید آدم گرسنه ، چه با نشاط غذا می خورد؟ آدمی که خوابش می آید
چه با نشاط می خوابد و لذت می برد؟ عبادت هم نشاط می خواهد. ماها
برای عبادت کسل هستیم. لذا مقید باشید غسل نشاط انجام دهید.
( طبق این سخن آیت الله مجتهدی هر وقت که به استحمام یا حمام میروید
غسل توبه و غسل نشاط انجام دهید)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✨✨✨✨✨✨
▫️فریب عبادت کسی را نخورید
💥حدیثی تکان دهنده💥
🕯از وصایای امام علی علیه السلام به “کمیل بن زیاد": ⏬
ای کمیل!
شیفته کسانی که نماز طولانی می خوانند و مدام روزه می گیرند و صدقه می دهند و گمان می کنند که آدمهای موفقی هستند، مباش و فریب آنها را نخور.
زیرا ممکن است که به این عبادات “عادت” کرده باشند یا بخواهند عمداً مردم را فریب دهند.
❗️ای کمیل!
شیطان وقتی قومی را دعوت به گناهانی مثل زنا، شراب خواری، ریا و آنچه شبیه این گناهان است می نماید، عبادات زیاد را با طول رکوع و سجود و خضوع و خشوع پیش آنان محبوب می گرداند.
وقتی خوب آنها را به دام انداخت، آنگاه آنان را دعوت به ولایت و دوستی پیشوایان ظلم و ستم می نماید.
✅ قابل توجه جماعت بتریه
📚بحارالانوار ، جلد 81 ، صفحه 229
✅گلى از #ملکوت
♦️مرحوم آیة اللّه شیخ حبیب اللّه گلپایگانى شخصى زاهد و بیشتر روزها روزه و به اندک غذایى بسنده مى کرد؛ و از ابدال زمان بود. چهل سال تمام حتّى در زمستان سردِ خراسان، هر شب سحر بیدار مىشد در آن سرماى شدید وضو مى گرفت و به حرم امام رضا علیه السلام مشرّف مى گردید.
هنگامى که وارد صحن مى شد، هنوز درهاى حرم بسته بود. او سجاده اش را پشت در مى انداخت و نماز شب را مى خواند و صبر مى کرد تا درهاى حرم باز شود و به زیارت شرفیاب گردد.
به عنایتى کارش بجائى رسید که روى هر دردى دست مى کشید آن درد برطرف مى شد! خودش در جواب یکى از دوستان فرمود: وقتى بیمار شدم، مرا در بیمارستان بسترى نمودند، یک روز حالم منقلب شد، رو به حرم امام کردم و عرضه داشتم: مدت چهل سال نخستین کسى بودم که در حرم شما به روى من باز مىشد. اکنون من در اینجا گرفتارم، منتظر لطف شما هستم! همین که این جمله را گفتم، بدون آنکه خواب بروم، در عالم بیدارى دیدم روزگار دیگرى است! باغستانى است و تختى نهاده و روى آن تخت امام رضا علیه السلام نشسته اند و من هم کنار حضرتش قرار دارم. بدون آنکه امام با من سخنى بگوید؛ یک شاخه گل به دست من دادند. تا آن شاخه گل را گرفتم، (از مکاشفه) به حال عادى برگشتم؛ و دیدم میان اطاق بیمارستان هستم.
به لطف حضرت، بهبود یافتم و از آن تاریخ به موضع درد هر بیمارى که دست کشیدم، شفا پیدا کردند. تا وقتى که اهل معصیت بامن مصافحه نکرده بودند، بر اثر عنایت به مجرّد آنکه دست به روى هر دردى مى کشیدم خوب مى شد؛ اما از وقتى که دستم به دست گناهکاران رسیده، مدتى باید بر موضع درد دست بکشم و دعا هم بخوانم تاآن بیمارى یا رفع شود و یا تخفیف پیدا کند.
📚فتوحات ؛ استاد سید علی اکبر صداقت
🔴عرفان کشمیری
💎 این دو متن کوتاه
ارزش صد بار خوندن داره!
1⃣ از دیگران شکایت نمیکنم،
بلکه خودم را تغییر میدهم؛
چرا که کفش پوشیدن، راحتتر از
فرش کردن دنیاست.
2⃣ مبارزه انسان را داغ می کند،
و تجربه انسان را پخته میکند!
هر داغی روزی سرد میشود،
ولی هیچ پختهاى دیگر خام نمیشود!
شهیدابراهیم هادی:عیب کار ما این اینست که برای همه کار میکنیم جزخدا…!
شهیدحسین خرازی:اگر کار برای خداست پس گفتنش برای چیست …؟!
شهیدمحسن حججی:جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه …
شهیدحسین معزغلامی:وایسا پای عقایدت،بقیه مهم نیستن…
آیت الله ناصری:
زدودن رذائل از نفس و آرایش آن به فضائل، تنها راه ورود به جرگه #منتظران است.
#منتظر واقعی در بالاترین سطح ممکن از #تهذیب_نفس قرار دارد.
🔸 حضرت داوود به خداوند گفت : همنشین من در بهشت کیست؟
به نظر می رسید که همنشین او در بهشت یک پیامبر یا عابد یا زاهد باشد.
به داوود خطاب شد که همنشین تو در بهشت یک زن خانه دار است. تعجب حضرت داوود علیه السلام موجب شد به خانه آن زن برود و دق الباب کند.
زن از خانه بیرون آمد تا حضرت را دید گفت :
آیا در مورد من وحى آمده که به خانه من آمده اى؟
حضرت داوود علیه السلام فرمود : آرى، در فضیلت تو وحی بر من رسیده است.
زن گفت : گمان کنم وحی در مورد من نباشد، شاید زنى همنام من باشد، چون من لیاقت آن را ندارم.
حضرت داوود فرمود: آن زن تو هستى.
زن گفت : به خدا کارى که مرا به چنین موفقیت رسانده باشد از خود نمى بینم.
حضرت داوود علیه السلام به او فرمودند : اندکى از زندگى خود را برایم بگو.
زن گفت : هر درد و زیان و رنجى به من مى رسد صبر مى کنم و صبر کردم حتى از خدا نخواستم آن را برطرف سازد و براى صبرم پاداش نخواستم و همواره شکر خدا را نمودم من راضی به رضای خدا هستم و هیچ وقت از خدا ناراضی نبودم.
حضرت فرمودند : به او گفتم به همین خاطر به چنین مقامى رسیدى.
﷽
🍃بیمه امام زمان بشید به راحتی 🍃
✍توصیه های آیت الله بهجت:
برای دوری شیطان
🌱تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان
🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان
🌱برمیخیزی بگو:یاصاحب الزمان
🍂🍃صبح که از خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام زمانت شروع کن وبگو “آقاجان”
دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
🍃🍂شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان” بعد بخواب
✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد شیطان👹 دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،
دیگر نمیتوانی گناه کنی
دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی….
✨برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج صلوات✨
بسم الله النور
ا💞🕊🔑 #نکات_کلیدی_کوتاه
♻️هر یک از شما شیعیان می توانید در زمره بهترین اصحاب #امام_زمان باشید. فقط یک مقدار همت می خواهد.
اصحاب امام زمان به کوه بزنند، کوه را از میان بر می دارند! اینقدر محکمند نه اینکه انسان به یک نامحرم می رسد وا برود!!! ♻️
✅استاد حاج آقا زعفری زاده
ا💓🍃🕊
ا🌸🍃🌺🕊
ا💜🌿🌺🍃🕊
ا💖💜🌸🌸🍃🕊
ا💓🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#دلنوشته
مولای من!
از کجا آغاز کنم؟
از خود بگویم یا از دیگران؟ از نسلهای گذشته بگویم یا از نسل امروز؟ از دوستان شکوه کنم یا از دشمنان؟
از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را میآزارند؟ از آنها که دستان پدرانه و مهربانت را خون ریز معرفی میکنند؟
از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ میکشند که حتی دوستانت را از ظهورت میترسانند؟
از آنها که بر طبل نومیدی میکوبند و زمان ظهورت را دور میپندارند؟
از خود آغاز میکنم که هرکس از خود شروع کند، امر فَرَج اصلاح خواهد شد.
میخواهم به سوی تو برگردم. یقین دارم برگذشتههای پر از غفلتم، کریمانه چشم میپوشی؛
میدانم توبهام را قبول میکنی و با آغوش باز مرا میپذیری.
من از تو گریزان بودم؛ اما تو هم چون پدری مهربان، دورادور مرا زیر نظر داشتی… العفو… العفو…. .
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
⚫️باران های بی روضه
در بین راه به دخترکان قد و نیم قد، گل سر هدیه می دهند…
چادر زنان خاکی شده و به زمین می کشد.
التماس ما می کنند که به موکب شان برویم و از آب و غذای آنها بخوریم. عزت و محبت فوران کرده.
جاده اما هموار و بی خار و سنگ است.
:|
برادران تلاش می کنند حریم خواهران حفظ شود….
:(
دختربچه ها شاد و خرم از دوش عموی جوانشان پایین را نظار می کنند…
😭
عراقی های مهربان بر زخم تاول پا مرهم میگذراند و می بوسند…
:(
به شیرخواره من هم تند تند آب تعارف می کنند….
😭😭😭
خلاصه ما اینجا بی روضه می باریم……
⚫️⚫️⚫️☑️
#آقای_طلبه ❤️
✨#داستان_شب ✨
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند…)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!…
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما…
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان…
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد
گفتم: این چیست؟
گفت: “باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: “از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.”
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم…
گفتم: “چه شرطی؟”
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا درقرآن کریم وعده داده است که ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند:
من جاء بالحسنة فله عشر امثالها.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
حتما بخونید…#یادداشت
#دست_نوشته_طلاب
نامش هَفهاف بن مهند راسبی بصری است. ساعت پنج و شش عصر رسید کربلا. فکر می کرد آن لشکر سی هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر حسین اند. رفت سمت لشکر گفت مولای من کجاست؟ گفتند مولای تو کیست؟ گفت پسر علی بن ابی طالب. گودال را نشانش دادند. فهمید ورق برگشته. فهمید دیر رسیده. کاش بصره اینقدر از کربلا دور نبود!
رفت سمت گودال. نگفت دیر شده! نگفت ببخش حسین جان نیامدم به یاری ات! نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم! ناامید نشد. گفت مولای من! لحظاتی دیگر می آیم زیارت.
زد به دل لشکر. محاصره شد. شهید شد. افتاد نزدیک گودال.
ای کسانی که فکر می کنید جا مانده اید! هفهاف بصری بعد از حسین شهید شد! می گویند هفهاف آخرین شهید واقعه است اما من می گویم هفهاف اولین زائر کربلاست!
منبع: #اسلیمی
👇👇👇بسیار بسیار زیبا👇👇👇
کارت بانکیم رو به فروشنده دادم و با خیال راحت منتظر شدم تا کارت بکشه، ولى در کمال تعجب، دستگاه پیام داد:
“موجودى کافى نمیباشد! “
امکان نداشت، خودم میدونستم که اقلا سه برابر مبلغى که خرید کردم در کارتم پول دارم.
با بیحوصلگى از فروشنده خواستم که دوباره کارت بکشه و این بار پیام آمد:
“رمز نامعتبر است".
این بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت کنید، پول نقد همراهتون هست؟
فکر کنم کارتتون رو پیش موبایلتون گذاشتین کلاً سوخته…
در راه برگشت به خانه مرتب این جمله ى فروشنده در سرم صدا میکرد؛
“پول نقد همراهتون هست"؟
خدایا…
ما در کارت اعمالمان کارهاى بسیارى داریم که به امید آنها هستیم مثلا عبادت هایى که کردیم ، دستگیرى ها و انفاق هایى که انجام دادیم و … .
نکند در روز حساب و کتاب بگویند موجودى کافى نیست و ما متعجبانه بگوییم:
مگر میشود؟ این همه اعمالى که فکر میکردیم نیک هستند و انجام دادیم چه شد؟!
و جواب بدهند:
اعمالتان را در کنار چیزهایى قرار دادید که کلاً سوخت و از بین رفت… !
کنار «بخل»
کنار «حسد»
کنار « ریا»
کنار «بى اعتمادى به خدا»، کنار «دنیا دوستى» و …
نکند از ما بپرسند:
نقد با خودت چه آوردهاى؟ و ما کیسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى …
خدایا!
از تمام چیزهایى که باعث از بین رفتن اعمال نیکمان می شود به تو پناه میبریم.
🕊نامه محرمانه یک طلبه👤
بسم الله الرحمن الرحیم
خواستم این نامه را برای مادرتان بنویسم اما فکر کردم پیش مادر اندک آبرویی دارم که اگر از دستم برود هیهات برمن! آبرویم می رود اگر حال و روزم را بداند؛ پس به قربان تو مولا ، نبری حال ایام مرا پیش مادر!
جان مادر!
جان این تن!
آخر آقا شنیده ام #طلبه_ها_رابطه_ی_عجیبی_با_مادر_سادات_حضرت_زهرا_دارند…
شنیده ام که طلبه ها به حال حضرت مادر حساسند…
پس مولا، این من و این تو!
در این غروب جمعه…
در این وقت…
در این ثانیه های عمر ازلی
چه فنایم، به دادم تو برس!
✍ نه من زندانی ام و نه تو زندانبان.
من آزادم و تو آزادگی من!
نمی دانم اجابت کدام نذر بودم و چه کسی به سمتت کفشهایم را جفت کرد.
میدانم که گاهی بدجور خاک برسری میشوم…
غرق این همه گناه….!
من؟؟؟؟؟
منی که در دید همه چه خوب طلبه هستم انگار… هیهات!
تو مرا پس نزنی یوسف زیبای زهرا…
پیش شما که دیگر نمی توانم قمپز درکنم؟
منی که حتی پیش خودم به خودم شک میکنم با این همه ترک های بندبند بندگی…
آقا اصلا بیخیال نامه نوشتن…
چشمهایم انگار هوای باران کرده…
تو حلالم کن.. حلال این طلبه ات را…
اللهم عجل الولیک الفرج…ان شاءالله
❇️❇️❇️❇️❇️❇️❇️
#کاش_طلبه_ای_حقیقی_بودیم :|
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ششـــم
(آزمــایشــــگاه)
خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود …
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … .
سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …
کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …
مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … .
همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی …
یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
ادامــه دارد….
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت ســوم
(آرزوے بـــزرگ)
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه … دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه … با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود … نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها … امیدی به تغییر شرایط نداشتن … اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود … می خواست به هر قیمتی شده … حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه …و اولین قدم رو برداشت … .
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود … صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود … بدنش هم اوضاع خوبی نداشت …
اومد داخل و کنار خونه افتاد … مادرم به ترس دوید بالای سرش … در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود … اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد …
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه … پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ … چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ … بهت گفتم دست بردار … بهت گفتم نرو … بهت گفتم هیچی عوض نمیشه … گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد … .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن … صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد … نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه … اما دست از آرزوش نکشید … تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن … گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …
پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت… چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … .
- کوین … بهتره تو بری مدرسه … تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه … پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … .
ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود … من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … .
ادامــه دارد…👇👇
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــی
🌹قــسـمـت پــنــجــم
(روزهـــاے مــن)
برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد … یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل … و همه بهم خندیدن … اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دشتشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه … لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم … دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه … مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه … تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه … اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن … از اونجا بود که فشارها چند برابر شد … می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم … من بعد از تعطیل شدن مدرسه … ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه …
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم …
سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد … علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد …
بچه ها کم کم دو گروه می شدن … یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم … و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن … اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن …
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت … همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد …
و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری می شد ..
ادامــه دارد…
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چــهـــارم
(اولیـــن روز مدرســـہ)
روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه …
وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … .
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع ماجرا بود
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه کتک حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … .
دفترم خیس شده بود … لباس های نو و و سایلم بوی بد دستشويي گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه …
سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه …
بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم … همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ….
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت دوم
(قــانـون ســال 1990)
سال 1967 … پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ … قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت … ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد … و سال 1990 … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد … هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … .
برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند … اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی …
سال 1990 … من یه بچه شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … توی مزرعه کار می کردم … با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود … آب و غذای چندانی به ما نمی دادند … توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم … اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد …
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت … برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد … برق خاصی توی چشم هاش می درخشید … برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم … با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد …
- بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم … طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی … ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده … حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده … من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه …
چشم های پدرم هنوز می درخشید … با اون چشم ها به ما خیره شده بود … نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .
ادامــه دارد….
✨#ســرزمــیــن_زیــبـــاے_مـــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــی
🌹قــسـمـت اول
(سـرزمـیـن زیـبــاے مــن)
استرالیا … ششمین کشور بزرگ جهان … با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف …
یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و …
در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی… عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد… آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی … هم نوا با سرود ملی بخوانی … باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … .
این تصویر دنیا … از سرزمین زیبای من است … اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی … تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی … یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد … یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری … هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی …
بومی سیاه استرالیا … موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است … موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد … .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند … مهم نبود که هستی … نام و سن تو چیست … نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند … شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد … نامت را جایی ثبت نمی کردند … مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند … سرزمین زیبای من…
ادامه دارد……📌👇👇
📌🔹روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
🔸روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟»
🔹ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»
🔸مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
🔹بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»
🔸ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
🔹ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
🔹قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
⁉️به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
💠 ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم.
🔺گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید.
🔺برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد.
🔅 درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.
🌹” از خداوند درخواست شهادت کن “
اگر خداوند فرمود که:
لیاقت شهادت را نداری.. بگو:
مگر آنچه را که تا به حال به من داده ای لیاقتش را داشته ام؟
کدامین نعمتت را لایق بوده ام که حالا برای این لیاقت داشته باشم؟
مگر تو تا به حال در بذل نعمت هایت به لیاقت من نگاه می کردی؟
” شهادت ” را هم به باقی داده هایت ببخش..
🌹اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک🌹
پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروك بود. دندان هايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شكار شوهر علاقه فراوان داشت.
همسايه ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش هاي زيباي وسط آيه ها و صفحات قرآن را مي بريد و بر صورتش مي چسباند و روي آن سرخاب مي ماليد.
اما همين كه چادر بر سر مي گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز مي شد و مي افتاد. باز دوباره آن ها را مي چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب هاي قرآن از صورتش كنده مي شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد.
ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي پيرزن خشك ناشايست! من كه به حيله گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورق هاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.
*مولوي با استفاده از اين داستان مي گويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود مي بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دل هاتان را پر نشاط و زيبا كند.(مثنوی)
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه
های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت، بعد از کلی
فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین
بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت
میکشه که …
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه
نیفته هر چه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه
درآورد.
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست
پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره
موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنهکه بچه ميگه این بوتها مال من
نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی
گریبانگیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت
بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های
برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم…
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره
این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی
کشید و بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی
بوت هام بودن دیگه
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
السلام عليک يا امام موسي بن جعفر
هر گه كه نسيم از ره بغداد آيد
ما را ز حديث عشق و خون ياد آيد
اى گل كه به گردن تو غل افكندند
از صبر تو زنجير به فرياد آيد
اى باب گشوده خدا بر جوائح مردمان و اى رشته پيوند زمين و آسمان! نامت كليد گشايش گرههاى فرو بسته و يادت، مايه آرامش دلهاى شكسته است. نامت، نردبان صعود دعاهاى مرفوع و يادت پلكان نزول اجابت منصوب است … تو را با زبان نياز مىخوانيم با دلى پر سوز گداز به امداد اين دست هاى خسته…
اى گرداب خشم و غضب را «كاظم»! اى طوفان هاى اندوه را «صابر»! اى بر هدايت خلق خدا «امين»! سلام بر تو اى صاحب «احسان عام» و «گذشت خاص» سلام بر تو اى زندانى بزرگ بصره و بغداد!… سلام بر تو كه شبهاى سياه را به چراغ ذكر و دعا به سپيده سحرى پيوند مىزدى! سلام بر تو و بر گامهاى مجروح بسته به رنجيرت!
یکی از راههای خوشبخت ماندن این است که…
چیزهایی که باعث ناراحتیتان میشود را رها کنید.
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا با او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد راشناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه
گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد :
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خداندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی…
زبان استخوان ندارد اما
می تواند استخوانهای ایمان را بشکند.
خوشبختی یعنی :
هر روز برا امام زمان (عج) صدقه بدی.
خدایا:
نمی گویم دستم را بگیر عمریست گرفته ای
مبادا رهایم کنی…